به من قفس شدی ای فاصله به فرسنگی
هم ای زمانه ی پُر از هزار و یکرنگی
برای ماهی زنده به شوق آب زلال
یکی ست مردن و مردابهای خرچنگی
به جز سراب چه باشد خیال دیدن تو
به جاده ی سر و ته گم به کام دلتنگی
به حالِ آینه ی طاقچه نشین ِ خیال
چه فرق بین غبارست و پاره ی سنگی
گسست زخمه ی رفتن چوبرگ از شاخه
شنیده می شود از برنگشتن آهنگی
به جز تو حرف تو با کس نمی توانم زد
که غیرتم بکُشد گر کشم چنین ننگی
بهرام باعزت
به جز تو حرف تو با کس نمی توانم زد....
,ی ,تو , ,توانم ,کس , , , ,حرف تو ,تو با
درباره این سایت