به من قفس شدی ای فاصله به فرسنگی
هم ای زمانه ی پُر از هزار و یکرنگی
برای ماهی زنده به شوق آب زلال
یکی ست مردن و مردابهای خرچنگی
به جز سراب چه باشد خیال دیدن تو
به جاده ی سر و ته گم به کام دلتنگی
به حالِ آینه ی طاقچه نشین ِ خیال
چه فرق بین غبارست و پاره ی سنگی
گسست زخمه ی رفتن چوبرگ از شاخه
شنیده می شود از برنگشتن آهنگی
به جز تو حرف تو با کس نمی توانم زد
که غیرتم بکُشد گر کشم چنین ننگی
بهرام باعزت
چگونه بگذرم از یاد تو به آسانی
چگونه بگذرم ازجان که تو خودِ جانی
تو لحظه لحظه خیال ِ گرانی و اما
به من خیال خودت بیشتر کن ارزانی
تو همچو زر به ترازو و زور در بازو
که دارد هر که تو را دارد اینی و آنی
خبر ندارد هر آنکس که از مقام دلم
بگو که در تو شود او مقیم ِ ایمانی
به هر چه می نگرم جز تو را نمی بینم
ندانم هرچه تو یا تو به هرچه می مانی
نشانی ِ تو مگر بی نشانی از خویشست
که هرکه گم کنداوخود به خود توبنشانی
جهان بی خبری عرصه گاهِ پروازست
از این جهان به جهانی که هست
بهرام باعزت
خلوت نشین خاطر دیوانه ی منی
افسونگری و گرمی افسانه ی منی
بودیم با تو همسفر عشق سالها
ای آشنا نگاه که بیگانه منی
هر چند شمع بزم کسانی ولی هنوز
آتش فروز خرمن پروانه منی
چون موج سر به صخره ی غم کوفتم ز درد
دور از تو ای که گوهر یک دانه منی
خالی مباد ساغر نازت که جاودان
شورافکنی و ساقی میخانه منی
آنجا که سرگذشت غم شاعران بود
نازم تو را که گرمی افسانه منی
محمدرضا شفیعی کدکنی
همهی برگ و بهار
در سرانگشتانِ توست.
هوای گسترده
در نقرهی انگشتانت میسوزد
و زلالیِ چشمهساران
از باران و خورشیدِ تو سیراب میشود.
زیباترین حرفت را بگو
شکنجهی پنهانِ سکوتت را آشکاره کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانهیی بیهوده میخوانید. ــ
چرا که ترانهی ما
ترانهی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست.
حتا بگذار آفتاب نیز بر نیاید
به خاطرِ فردای ما اگر
بر ماش منتی ست؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است.
بیشترین عشقِ جهان را به سوی تو میآورم
از معبرِ فریادها و حماسهها.
چرا که هیچ چیز در کنارِ من
از تو عظیمتر نبوده است
که قلبت
چون پروانهیی
ظریف و کوچک و عاشق است.
ای معشوقی که سرشار از نگی هستی
و به جنسیتِ خویش غَرّهای
به خاطرِ عشقت! ــ
ای صبور! ای پرستار!
ای مؤمن!
پیروزیِ تو میوهی حقیقتِ توست.
رگبارها و برف را
توفان و آفتابِ آتشبیز را
به تحمل و صبر
شکستی.
باش تا میوهی غرورت برسد.
ای زنی که صبحانهی خورشید در پیراهنِ توست،
پیروزیِ عشق نصیبِ تو باد!
احمد شاملو
به چنگ اورده ام گیسوی معشوقی خیالی را
خدا از ما نگیرد نعمت آشفته حالی را
خدا را شکر امشب هم حریفی پیش رو دارم
که با او میتوان نوشید ساغر های خالی را
مرا در بر بگیر ای مهربان هرچند میدانم
ندارم طاقت آغوش یک دریا زلالی را
ز مستی فاش میگویم تو را بوسیده ام اما
کسی باور ندارد حرف مست لا ابالی را
من آن خاکم که روزی بستر رودی خروشان بود
کنار چشمه بشکن بغض این ظرف سفالی را
فاضل نظری
درون آینه ی روبرو چه می بینی؟
تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟
تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-
در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟
تو هم شراب خودی هم شراب خواره ی خود
سوای خون دلت در سبو چه می بینی؟
به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ای
میان همهمه و های و هو چه می بینی؟
به دار سوخته ، این نیم سوز عشق و امید
که سوخت در شرر آرزو ، چه می بینی؟
در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است
و باد می بَرَدَش سو به سو چه می بینی
حسین منزوی
*** به مناسبت گرامیداشت زنده یاد حسین منزوی
بوی بهشت می شنوم از صدای تو
نازکتر از گُل است گُلِ گونه های تو
ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من
ای بوی هر چه گل، نفس آشنای تو
ای صورت تو آیه و آیینه ی خدا
حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو
صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر
آورده ام که فرش کنم زیر پای تو
رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام
تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو
چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود
ای پاره ی دلم، که بریزم به پای تو
امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من
فردا عصای خستگی ام شانه های تو
در خاک هم دلم به هوای تو می تپد
چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو
همبازیان خواب تو خیل فرشتگان
آواز آسمانیشان لای لای تو
بگذار با تو عالم خود را عوض کنم:
یک لحظه تو به جای من و من به جای تو
این حال و عالمی که تو داری، برای من
دار و ندار و جان و دل من برای تو
زنده یاد قیصر امین پور
درباره این سایت